، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافر بهار

18 ماهگی گل پسر

نازنینم 18امین ماه زندگیت مبارک  پسر قشنگم از این که خدای مهربون تو رو برای ما آفرید تا لذت مادر و پدر شدن رو توسط تو به ما بچشونه، از وجود پرمهرش عاشقانه سپاس‌گذاریم. جوجوی من ماشاالله شیطونی‌هات تمومی نداره و اصلا هم تکراری نیستن. شعرهای کودکانه‌ای که برات می‌خونم رو دوست داری و بیشتر از همه (یه توپ دارم جیل جیلی یه سرخ و سفید و آبو  میزنم زمین هاوا  میره) کلمه‌هایی رو که با قرمز نوشتم خودت میگی. برای کادوی 18 ماهگیت یه ماشین بازی بزرگ و دو دست لباس خوشگل خریدیم که وقتی می پوشی مثل ماه میشی. و اما اندر احوالات آقا طاهای 18 ماهه بعد از تزریق واکسن: موقع زدن واکسن خیلی گریه نکردی و خیل...
9 آذر 1392

گل ما 333 روزه شد

عزیزم 333 روزگیت مبارک. گل من تو این 333 روزی که کنار ما بودی و از شیرینی وجودت همه ی ما رو سیراب کردی، خدای بزرگ رو شاکریم و روی ماه تو رو می بوسم ...
1 ارديبهشت 1392

تقدیر از عمو حسین

عمو حسین که حدود 6 ساله تو آمریکا دارن ادامه تحصیل میدن، این ماه  فارغ التحصیل شدن و دکتراشون رو گرفتن و برای مقطع فوق دکترا شروع به ادامه تحصیل کردند. برای تز دکتراشون تحقیقات بسیار خوبی انجام دادن که نتایجش تو چند تا سایت و روزنامه داخلی و خارجی هم منعکس شد که لینکاش اینه: لینک 1       لینک 2       لینک 3       لینک 4     امیدوارم طاها جون هم وقتی بزرگ شد مثل عمو حسین به تحصیل علاقمند باشه و یه دانشمند حسابی بشه. ...
19 دی 1391

حرف زدن طاها

گل پسرم، چند روزیه که تو و مامان به خاطر امتحان های مامان رفتین اردبیل. تو این چند روزه می گن که حسابی داری شلوغ می کنی و واسه خودت یه آتیش پاره شدی. دیگه داری کامل چهار دست  پا راه می ری و از در و دیوار بالا می ری. تو خونه بابایی محمد دو تا پله هستش که اوایل سعی می کردی از اونا بالا بری. ما با خودمون می گفتیم که احتمالا تا آخر ماه که اونجایی دیگه بتونی از پله بالا بری، اما به دو روز نکشید که کامل از پله ها رفتی بالا. این چند روزه داری کم کم حرف هم می زنی و با یه آهنگ خاصی می گی "این کیه" و "این چیه". از دیروز که من از اردبیل برگشتم شروع کردی به گفتن "بابا" (یعنی تو 7 ماه و 14 روزگیت). امروز که پشت تلفن گفتی بابا واقعا لذت بردم. امیدوار...
17 دی 1391

تولد آقاجان

چند روز پیش تولد 85 سالگی آقاجان بود و یه جشن تولد خودمونی براشون گرفته بودیم. این هم عکس های طاها جون تو این جشن:   طاها و آقاجان:     طاها و سه نازناز (علی, زهراسادات و فاطمه سادات:   طاها، علی و زهراسادات:   طاها:   امیر علی:     امیرحسین:       ...
10 دی 1391

اولین غذا

پسر گلم، دیروز مامان همراه با دخترخاله مبینا برده بودنت پیش آقای دکتر و آقای دکتر اجازه دادن که غذا خوردن رو شروع کنی. آخه دیگه وارد شش ماهگیت شدی و می تونی غذا رو شروع کنی. البته چند وقته که ما هرچی می خوریم چنان زل میزنی که غذا برامون مثل زهر میشه. هفته پیش که رفته بودیم هایپراستار، رفتیم کافی شاپ که بستنی بخوریم. موقع خوردن بستنی داشتی بزور بستنی رو از دستمون می گرفتی و از اونجا که نمی تونستیم بستنی بهت بدیم همش جیغ می زدی و خلاصه کافی شاپ رو ریختی بهم. بهر ترتیب آقای دکتر گفتن که تو هفته اول فقط باید لعاب برنج بخوری و طرز تهیه اش رو به مامان گفتن. مامان هم امروز برات غذا درست کردن و بالاخره امروز اولین غذای زندگیت رو خوردی. البته امروز ی...
3 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسافر بهار می باشد