، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافر بهار

نشستن آقا طاها

گل مامان چند وقتی بود که به کمک بالشت می تونستی بشینی اما امروز تو خونه ی مامانی زهرا برای اولین بار و بدون اشیای کمکی تونستی بشینی و من هم خیلی ذوق کردم و سریع با بابا تماس گرفتم و این خبر خوش رو بهشون دادم و بابا هم از این موضوع خوشحال شدن و کلی قوربون صدقت رفتن  و الان که دارم این پست رو میزارم جلوم نشستی و هی می خوای به لپ تاپ دست بندازی عاششششششششششششششششقتم عزیزم ...
15 آبان 1391

عید غدیر مبارک

سید طاهای من عیدت مبارک. کوچولوی من، امروز هم عیدی دادی و هم عیدی گرفتی.  عیدی سید کوچولوی من اسکناس نو با مهر تبریک به اسم خودش بود که بابایی محمد زحمتش رو کشیده بودن. عکسش رو حتما می زارم.
13 آبان 1391

سفر به اردبیل

امروز ساعت 10:45 برا اردبیل بلیط داشتیم و باباجون ما رو رسوندن فرودگاه و ما باز هم بابای مهربون رو تنها گذاشتیم. امروز هم ناراحت بودیم و هم خوشحالّ ناراحتی به خاطر دوری چند روزه از بابا و خوشحالی جهت دیدن مامانی و بابایی و دایی و خاله. تو هواپیما یه کوچولو شیطونی کردی و یه نموره گریه  وقتی مامانی اینا رو دیدی خندیدی، مامانی هم از فروگاه تا خونه همین جور قربون صدقت می رفت. شب هم امیرعلی و مامانش و مامانیش و باباجونش اومدن دیدنمون و عمه مهناز (عمه مامان) هم معتقد هستن که بزرگ تر شدی و ملوس تر. ...
12 آبان 1391

اولین غذا

پسر گلم، دیروز مامان همراه با دخترخاله مبینا برده بودنت پیش آقای دکتر و آقای دکتر اجازه دادن که غذا خوردن رو شروع کنی. آخه دیگه وارد شش ماهگیت شدی و می تونی غذا رو شروع کنی. البته چند وقته که ما هرچی می خوریم چنان زل میزنی که غذا برامون مثل زهر میشه. هفته پیش که رفته بودیم هایپراستار، رفتیم کافی شاپ که بستنی بخوریم. موقع خوردن بستنی داشتی بزور بستنی رو از دستمون می گرفتی و از اونجا که نمی تونستیم بستنی بهت بدیم همش جیغ می زدی و خلاصه کافی شاپ رو ریختی بهم. بهر ترتیب آقای دکتر گفتن که تو هفته اول فقط باید لعاب برنج بخوری و طرز تهیه اش رو به مامان گفتن. مامان هم امروز برات غذا درست کردن و بالاخره امروز اولین غذای زندگیت رو خوردی. البته امروز ی...
3 آبان 1391

عکس های 5 ماهگی طاها جان

پسر گلم، این اولین پاییز زندگی قشنگته و مامان برات لباس های قشنگ پاییزی خریده. امیدوارم از لباسهای جدیدت خوشت بیاد. این هم عکس های جدیدت تو 5 ماهگی: ...
3 آبان 1391

بی قراری این روزهای طاها

چند روزی میشه که خیلی بی قراری می کنی، همش دوست داری تو بغل مامان باشی و سرپا، تا می خوام بشینم زودی گریه میکنی و جیغ می کشی. این بی قراری هات فکر می کنم از خوارش لثه هات باشه و تا الان برات 3تا دندون گیر خریدیم اما هیچ کدوم رو نمی گیری و سر این هم خیلی جیغ و داد می کنی و کلافه میشی فدات بشم که نمی دونم چاره دردت چیه  فردا قرار بریم دکتر تا این وضعیتت رو با آقای دکتر درمیون بزاریم ایشالا که زودتر خوب بشی و مامان و خودت رو از این کلافه گی راحت کنی. شیر خوردنت هم این روزا کم شده ولی هیچ کدوم از این مسائل باعث نمیشه که تو از کارهای بامزه ی خودت دست برداری. شیطنت هات زیاد شده دیروز یه آن ازت غافل شدم و تو رو از زیر مبل ک...
1 آبان 1391

رفتن به باغ گیاه شناسی ملی

گل پسرم امروز با مامان و باباگی رفته بود به باغ گیاه شناسی ملی که متاسفانه بابا به خاطر یه جلسه ی کاری مهم که یه دفعه پیش اومده بود نتونستن ما رو همراهی کنن و جاشون خیلی خالی بود  گلکم یه ساعتی تو باغ خواب بودی و ما هم با یه گروه بازدیدکننده و یه راهنمای مهربون باغ رو می گشتیم که تو، تو منطقه ی جنگلی شمال که خیلی زیبا بود از خواب بیدار شدی واز اونجا که خوش رو هستی همه ی گروه دورت رو گرفته بودن و باهات حرف میزدن و می خندوندنت و تو هم براشون دلبری می کردی ولی این خنده هات زیاد طول نکشید و یه نیم ساعت بعد بهونه گیرییات شروع شد و ما مجبور شدیم گروه رو ترک کنیم و خودمون منطقه ی اروپا و هیمالیا رو بگردیم. باغ گیاه شناسی جای بسیار زیبایی ...
19 مهر 1391

یک سال پیش

یک سال پیش تو در وجود من و من در غفلت وجود تو . . .  خوب یادم هست ١٢ مهر ١٣٩٠ بود که دریافتم مادر شده ام . . .     تپش های قلب، لرزش دل و رنگ رخسار همه گواهند که چه بی اندازه بال گشودم . . . و جه موهبتی که تو امسال در کنار مایی . . . تاج سرم.               و امسال در واقع جشن حضور توست در این روز خاطره انگیز . . . تو که بهترینی در نظرم! خدا را به خاطر عطای تو، دردانه ام ، به خاطر بوییدنت . . . به خاطر دیدنت به خاطر بالندگیت . . . و این ها همه یعنی که تو در کنار مایی و ما سیراب از تو . . . و لبریز از تماماحساسات پاک وعمیق . . .  &n...
12 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسافر بهار می باشد